آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟؟

ساخت وبلاگ
ی روز که خیلی خسته بودم  بی مقدمه ازش پرسیدم : من مریضم؟ 

با تعجب گفت چی؟ 

نگاش کردم فقط ! چشمام پر اشک بود. 

فهمید!!! گفت مریضی؟؟؟ اصلن! تو عزیزی!!  

گفتم جدی پرسیدم . دلم می خواست از نگاه ی آدم علمی  بپرسم.

گفت جدی گفتم!  تعارف ندارم باهات که .  شغلمه! تو سالمی . فقط باید یاد بگیری خودتم ببینی . خودتم حق داری . بعد ی جاهایی ممکنه خسته بشی. ی جاهایی که اینقدر درگیر بشی نتونی خودتو بکشی بیرون . باید سعی کنی کمتر دیگرانو بینی . کمتر فکر کنی. برس به مشغله هات. بعد خندید و گفت اما اگه دست من بود طلا می گرفتمت. باور کن !تو نباید اینجا بمونی. باید بری خارج! 

باور نکردم . اونم فهمید! 

گفت  اینقدر رک هستم که بهت بگم . 

امشب از اون شباست که خسه ام. که کم آوردم. مال این شبای کش دار پاییز و خاطراتشه ؟ مال این مزخرف بازی ادماست؟ مال چیه ؟ مال این کارای مونده ؟ نمی دونم هرچی هست کم آوردم!! 

چند روز پیش از کنار ی آقای میانسال رد شدم . چشاش استرابیسم داره با ی عینک ذره بینی! گفت ساعت چنده؟؟ بهش گفتم  

گفت ی جوراب می خری؟ گفتم آره . چنده؟ نجومی قیمت ی جورابو برده بود بالا. گشتم از میون اون همه جوراب مردونه ی جفت جوراب حوله ای برداشتم . خواستم پول بدم. دستمو گرفت . محکممم !! بعد ی لبخند زد! ناراحت شدم . به روی خودم نیاوردم . گفتم عیب نداره! شاید کسی رو نداره که دستشو بگیره. اما  دیگه ازش جوراب نخریدم و هر بار ازش فاصله می گیرم که ازم ساعت نپرسه!

امروزم ی بچه فال فروش گفت  خاله گشنمه. ده تومن بهش دادم گفتم بیا ساندویچ بخر!اما افتاد دنبالم که تو رو خدا کفش بخر ! ببین دمپایی دارم . ی دمپایی بزرگ پاش بود. داشتم وسوسه می شدم. ی مسیر طولانی اومد. آویزونه کیفم بود . آخر سر با اخم گفتم نمی خرم . دنبالم نیا! 

اما بعد ی مسیر طولانی گریه کردم. دلم سوخت:(

پارسالم همین مانتوی جین تنم بود. سر میرداماد ی دختره حدود سوم راهنمایی که بعد خودش گفت پنجم دبستانه گفت ی جفت جوراب می خری؟ 

جوراب مردونه می خواستم چیکار؟ گفتم نه عزیزم لازم ندارم 

گفت گرسنه ام غذا می خری؟ 

گفتم آره . ساعت نزدیکای چهار بود . ناراحت شدم که تا اون موقع غذا نخورده بود. برادرشم اومد. می گفت برادرمه ولی جثه و ظاهرشون هیچ شباهتی نداشت 

رفتیم رستوران غذا تموم شده بود. 

گفت خاله اون پایین هست  

گفتم من دیرمه پول میدم باهم برید  

گفت نه نزدیکه بخدا! 

رفتیم ولی  هیچی چی نبود. کم کم شروع کرد که توروخدا ی کفش دیدم بریم بخر! گفتم این پاساژا گرونه خاله جون !من پول ندارم 

اما ول کن نبود چپ و راست می کشیدنم تا رسیدیم پاساژ . گذشتیم و ورفتیم ی مغازه ته پاساژ. ی کم ترسیدم! 

هول شدم ! مثه موش رفت اون پایین و گفت اینه هاش خاله 

گفتم شماره ی پاشو اوردن .  جالب که شماره پای خودم 37 بود مال اون 38! این چه جور بچه پنجم دبستانی بود؟ یعنی بچه ها اینقدر غول شدن؟ 

خوب پاش نمی کرد.  گفتم خب جورابتو دربیار ببینم اندازه ات میشه؟کتونیاشم خوب بود. چند بار بهش گفتم بدو  من دیرمه! نمیدونم شاید می خواستم توجیه کنم و به اونا بفهمونم که اینا نسبتی با من ندارن. کفشا رو تو کیسه ی خوشگلی گذاشت . عین همه ! چه خوب که فرق نذاشت بین این بچه و بقیه 

خودمم هوس کردم بخرم اما گرون بود.

تعجب کردم. اگه اینقدر شوق داشت چرا نپوشید؟ گفتم بپوش دیگه! گفت نه! 

به برادرشم هی می گفت تو هم ی چیزی بخر. ی گردن بندم  از اینا که این پسر سوسولای بی شخصیت میندازن خریدم واسه اون.  گفتم این به دردت نمیخوره پولشو ببر. اما خواهره گفت نه بخر این بهتره!

فروشنده ها که چند تا پسر جوون بودن ی جوری با ترحم نگام کردن. حرفی رد و بدل نشد ولی موقع کارت کشیدن گفت من ده تومن کمتر کشیدم. دستتون درد نکنه! 

 کارت بابابود. خوشحال شدم!

اومدیم بیرون آویزونم شد که شلوار کاپشن ورزشی می خوام . کلافه شدم ! گفتم دیگه فقط غذا ! 

رفتیم ساندویچ فروشی . براشون غذا سفارش دادم . چه خبر بود؟ دوتا ساندویچ، نوشابه، سیب زمینی نزدیک 60 تومن شد. گفتم اشکال نداره اینا غذا بخورن من برم ؟ گفتن نه! باهاشون خداحافظی کردم اومدم. 

عذاب وجدان داشتم. یاد خریدای بچگی خودم افتادم که با چه لذتی با بابا مامانم می رفتم.  گفتم حالا این بچه اومده بود خرید . نمی شد هی نگی بدو؟ نمی شد صبر کنی تا لذت پوشیدن کفشای مختلف تو دلش بشینه؟

یک ساعت بعد دوباره دیدمشون. کفشو گردن بند نبود . گفتم غذا خوردین ؟ گفتن نه . گفته ساعت 6 بیاین 

ناراحت شدم . گفتم بریم بگیریم اما نیومدن . شاید پولشو گرفته بودن.  

بعدن هرکی شنید مسخره ام کرد. گفت اینا شگردشونه . شانس آوردی کیفتو نزدن . داداشم گفت کار بدی کردی . کشوندنت ته ی مغازه تو ی پاساژ پرت و خلوت . دختر تو چه جراتی داری؟ !!!  

چه جراتی داشتم!!! کارتای بابا و مامانم همه با ی رمز دستم بود! ترسیدم . از اون پاساژ خلوت! مغازه های بسته ! مغازه تاریک!! پیچ تو پیچ  ته پاساژ! را برگشتو خودشون بلد بودن! بوی سیگار و پیپ!!! چندتا پسر جوون و غول پیکر!! وای ! چه کاری کردم!!!

ناراحت نشدم که شاید کلاه سرم رفته . ولی دیگه واسه هیچ بچه ای نمی تونم کفش بخرم ! چیزی که من از دست دادم اعتماده! و این بدترین چیزیه که تو زندگی ممکنه از دست بدی! 

اینکه انگشتتو عسلی کنی بذاری تو دهن کسی ولی بعد بفهمی انگشتت قطع شده! 

امروزم این حالو دارم . حال بدیه ! کلاه گشادی سرم رفته. اونم از  دوست جونم!!! بعد از سه ماه ساپورت کردنش. همیشه فکر می کردم خیلی خوش قلبه !!! ولی همه می گفتن پوست ... می کنه و منم همیشه می گفتم نه! زرنگه!! ولی خوش قلبی چیه واقعن؟؟؟ چرا من دیدگاهم باید اینقدر فرق کنه ؟  حس حماقت دارم برای سه ماه وقت گذاشتن !!! سه ماه چیه از تیر تا حالا که دیگه 5 ماهه!

ژانژاک روسو میگه هر ادمی با نهاد پاک متولد میشه این جامعه است که آدما رو گرگ میکنه! راست میگه آدما درست از لحظه ای بد می شن که یاد میگیرن فکر کنن. بچه ها به همه لبخند میزنن. بغل هرکی میرن. به همه میگن عمو و خاله . اما وقتی یاد میی گیرن فکر کنن اونوقته که... 

خسته ام ! دلم میخواد برم ی جایی و سیر گریه کنم. سر کلاف زندگیم گم شده !! ی گم شدن واقعی  

ی کم فکر کنم!!!

برکه کاشی...
ما را در سایت برکه کاشی دنبال می کنید

برچسب : آسمان هرکجا آیا همین رنگ است,آسمان هر كجا آيا همين رنگ است,ببینم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است, نویسنده : berkeyekashio بازدید : 16 تاريخ : سه شنبه 11 آبان 1395 ساعت: 20:02