دوست داشتن شما چه رنگیه 4

ساخت وبلاگ
من بودم و تب و چند  روزوقت که فکر کنم .... 

انگاریکی ناخواسته مجبورم کرده بود viewبگیرم واز خودم ی سوالایی بپرسم ...

با اینکه همه سهم من از غرب ایران  سالی یکماه اقامت در خونه  پدربزرگ بود تو روزای گرم تابستون که اونم سالهاست برچیده شده

اما من خونم با ادمای اون طرف میجوشه ، فرقی نمیکنه لر باشن یا کردیا همدانی یا توسرکانی  و کرمانشاهی مهم اینه که به محض شنیدن لهجه شون 

جذبشون میشم ،به طرز افراطی معتقدم صاف وساده وخونگرمن ، شاید ی تصوره چون بارهاخیلیا گفتن که اینطورام نیست اما من ذره ای از تصورات خوبم 

به اونا کم نشده 

رو همین حساب بودکه اولین روزای دانشگاه رفتم و سر دوستی با اونا ریختم 

بیشتر از همه با نسرین که یک لر سیاستمدار وخسیس بود 

 اونام دوستم داشتن ،هر چند بعدها فهمیدم بچه های خوابگاه اسممو گذاشتن دختر مو بوره وخیلی پشت سرم گفتن این از اون پیف پیفیای تهرانه 

بعدها که بیشتر باهم اشنا شدیم میگفتن ما فکرشم نمیکردیم تواینجوری باشی 

از بچه های خوابگاه مریم شمالی بود ،اون با کسی نمی جو شید و خیلی مرموز بود

ترم یک گذشت ، ی روز بهاری که بارون خیلی شدید میومدراه افتادیم بیام 

مریم چترنداشت ، بهش اصرار کردم بیاد زیر چتر من اما نمیومد 

از من اصرار واز اون انکار 

زیر چتر نصفه تنش بیرون بود ، خداحافطی که کردیم به خودم شک کردم ، مقنعه ام رو بردم طرف دماغم بوی عطر میداد 

خیالم راحت شد ، گفتم شایدمن بوی بدی میدادم !

 این سراغاز دوستی من و مریم بود ، نمیدونم چرا بعد از اون روز چسبیدبه من ، اون از من بزرگتربود

چقدر طول کشید یادم نیست شاید کمتر از یکماه ،  ولي ما توی اردیبهشت دو تا دوست صمیمی بودیم 

مریم خیلی زود به من اعتماد کرد وگفت که سیگار میکشه ، اونروزم به خاطر سیگار کشیدن نمیخواسته بیاد زیر چترمن 

با نگرانی  اازم پرسید بوی سیگارمیدادم ؟ 

 اونقدر ارتباطم باهاش جوش خورده بود که برام مهم نبود ، به من چه ؟؟؟

هر چند بعدها وقتی سیگاررو میذاشت گوشه لبش و توی کافی شاپ  سیگار میکشید خجالت میکشیدم 

 بر عکس مریم من تقریبا با همه دوست بودم ، از جمله نسیم 

با اینکه اعصاب خوردکن بودولی گاهی باهم تا سر ایستگاه میومدیم 

اونروز یقه مو گرفت و گفت برادرم اومده دنبالم 

هرچقدر گفتم من نمیام دستموکشیدوبردتو ماشین 

 برادرش کامپیوتر خونده بود اما کار ازاد داشت وی موقعیت مالی مناسب که ده بار گفته بود 

ی نفر دیگه هم بود

سلام کردیم و راه افتادن ، خیلی معذب بودم 

برادرش ی کم  حرف زد و گفت بریم ی قهوه بخوریم ؟

فوری گفتم من که باید برم خونه مامانم منتطر مه 

نسیم گفت خب خانوم کوچولو می رسونیمت 

راست میگفتم مامانم از مدرسه میومد و اگه نبودم دلشوره میگرفت 

گفتم نه ! 

نسیم ی بند اصرار میکرد و من ی بندمیگفتم نه 

منو پیاده کنید 

برادرش گفت نسیم جان اذیتش نکن ، میبریمش خونه 

گفتم نه سرراه پیاده ام کنید 

گفت نترس نمیایم خونتون چایی بخوریم 

خدایا عجب گرفتاری شده بودم ، دیگه جدی، گفتم  باید پیاده شم 

تا نزدیکای خونه اومدن ، وقتی پیاده میشدم برادر نسیم روشو کردعقب وگفت هماهنگ میکنیم ی بار دیگه بریم بیرون ... این دفعه دیگه بهانه مامان قبول نیست ! 

اومدم بیرون ی نفس کشیدم وتودلم گفتم بشین تابیام !!! 

نمیدونم چرا اینقدرشرایط برام سنگین بودواونقدر برادر نسیم نچسب بود

شایدم این من بودم که تمام نچسبی های نسیم روچسبوندم به برادربیچاره اش

راستی نقش اون بغلی چی بود؟؟؟((:

  نوشته شده در  جمعه پنجم خرداد ۱۳۹۶ساعت 0:17  توسط ترنج   | 
برکه کاشی...
ما را در سایت برکه کاشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : berkeyekashio بازدید : 34 تاريخ : جمعه 5 خرداد 1396 ساعت: 20:39