اون روز رفتیم بستنی خوردیم ، بچه ها از همون جا سوار اتوبوس شدن و رفتن خوابگاه ، تنها که شدم ی اقایی اومد کنارم و گفت سلام
بند دلم پاره شد ، نگاش کردم، گفت ببخشید شناختی ؟
با اضطراب گفتم نه ، گفت دوست محمد اقا !
چشمام گرد شد ، کدوم محمد اقا ؟
گفت دوست اقای رحیمی پور ، اون روز تو ماشین !
خودمو جمع و جور کردم و باهاش سلام علیک کردم ، برام سخت بود اما عادت دارم به حفظ ظاهر
مستقیم رفت سر اصل مطلب و ته حرفش این بود که یکی دوساعت بیا بیرون
وایی خدا ... چه غلطی کردم سوار اون ماشین لعنتیشون شدم ، مرده شورتو ببره نسیم !
با صدای لرزون گفتم ، نه ! من نمیتونم بیام
گفت بخدا کار دارم ، مزاحم نمیشم .
گفتم نمیتونم بیام ، نمیخوام بیام
اصرار کرد ، دور و برم رو می پاییدم و میگفتم نه ... اخه اینجا ؟
می ترسیدم کسی ببینه منو ، نمیدونم برای من عادی نبود یا همه
هر چی بود شرایط مثل حالا هم نبود اینقدر عادی ...
با لاخره قرار شد دوشنبه بعد، ساعت 2 قبل از کلاس دکتر جغی ...
اخرش گفت فقط بین خودمون باشه لطفا
وقتی که رفت انگار از استخر بیرون اومده بودم ، رفتم ی اب طالبی خوردم که تا مغزم تیر کشید
ی دور دوره کردم چی گفت ... جی گفت ؟؟؟؟؟؟ گفت بین خودمون باشه ؟؟؟؟؟
من فک میکردم از طرف نسیم اینا اومده ، که از برادر نسیم بگه ، اصن به خاطر همین گفتم باشه ...
مریم شمال بود ، شب ی ساعتی حرف زدیم ، ی بار میگفتیم اره واسطه ست ، ی بار میگفتیم اصن از اول قضیه و محور اصلی این بوده
بالاخره مریم گفت خیلی جدی هفته بعد برو بگو وقت ندارم ، گفت نسیم ادم پاچه ورمالیده ایه ، تو هیچی نگو بهش بذار ببینیم چی میشه
هفته بدی بود
نسیم عادی بود ، بهتر بود ، دیگه اصراری نمی کرد ولی لب و لوچه ش اویزون هم نبود
اما من ازش متنفر شده بودم ، ی هو یاد دوشنبه میافتادم و می گفتم چکار کنم عاخه ؟
برچسب : نویسنده : berkeyekashio بازدید : 27