دوست داشتن شما چه رنگیه 6

ساخت وبلاگ
معنولا موقع برگشت راهمو دور میکردم ، تا ی کم بیشتر پیاده بریم 

اون روز رفتیم بستنی خوردیم ، بچه ها از همون جا سوار اتوبوس شدن و رفتن خوابگاه ، تنها که شدم  ی اقایی اومد کنارم و گفت سلام 

 بند دلم پاره شد ، نگاش کردم،  گفت ببخشید شناختی ؟ 

با اضطراب گفتم نه ، گفت دوست محمد اقا ! 

چشمام گرد شد ، کدوم محمد اقا ؟ 

گفت دوست اقای رحیمی پور ، اون روز تو ماشین ! 

خودمو جمع و جور کردم و باهاش سلام علیک کردم ، برام سخت بود اما عادت دارم به حفظ ظاهر

مستقیم رفت سر اصل مطلب و  ته حرفش این بود که یکی دوساعت بیا بیرون 

 وایی خدا ... چه غلطی کردم  سوار اون ماشین لعنتیشون شدم ، مرده شورتو ببره نسیم ! 

با صدای لرزون گفتم ، نه ! من نمیتونم بیام 

گفت بخدا کار دارم ، مزاحم نمیشم . 

گفتم نمیتونم بیام ، نمیخوام بیام 

اصرار کرد ، دور و برم رو می پاییدم و میگفتم نه ...  اخه اینجا ؟ 

می ترسیدم کسی ببینه منو ، نمیدونم برای من عادی نبود یا همه 

هر چی بود شرایط مثل حالا هم نبود اینقدر عادی ... 

با لاخره  قرار شد دوشنبه بعد،  ساعت 2 قبل از کلاس دکتر جغی ... 

اخرش گفت فقط بین خودمون باشه  لطفا 

وقتی که رفت انگار  از استخر بیرون اومده بودم ، رفتم ی اب طالبی خوردم که تا مغزم تیر کشید 

ی دور دوره کردم چی گفت ... جی گفت ؟؟؟؟؟؟ گفت بین خودمون باشه ؟؟؟؟؟ 

من فک میکردم از طرف نسیم اینا اومده ، که از برادر نسیم بگه ، اصن به خاطر همین گفتم باشه ... 

مریم شمال بود ، شب ی ساعتی حرف زدیم ،  ی بار میگفتیم اره واسطه ست ، ی بار میگفتیم اصن از اول قضیه و محور اصلی این بوده 

بالاخره مریم گفت خیلی جدی هفته بعد برو بگو وقت ندارم ، گفت نسیم ادم پاچه ورمالیده ایه ، تو هیچی نگو  بهش بذار ببینیم چی میشه 

 هفته بدی بود 

 نسیم عادی بود ، بهتر بود ، دیگه اصراری نمی کرد ولی لب و لوچه ش اویزون هم نبود 

اما من ازش متنفر شده بودم ، ی هو یاد دوشنبه میافتادم و می گفتم چکار کنم عاخه ؟

  نوشته شده در  جمعه پنجم خرداد ۱۳۹۶ساعت 8:26  توسط ترنج   | 
برکه کاشی...
ما را در سایت برکه کاشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : berkeyekashio بازدید : 27 تاريخ : جمعه 5 خرداد 1396 ساعت: 20:39