دوست داشتن شما چه رنگیه 7

ساخت وبلاگ
وقتی با دختر عمه هام بازی می کردیم  اونا تور عروسی مامانشونو می اوردن ونوبتی عروس میشدیم ، دختر عمه بزرگه برگ سبز میچسبوند پشت چشام که ینی سایه ست ، و برگ گل  سرخ روی لبام که یعنی رژ زدم ، دستکش سفید و بعد تورررر

اما من چشمم گوشه حیاط بود که پسر عمه  دوچرخه ش رو بذاره برم سراغش

وسط بازی تو اوج کل کشیدن اونا در حالیکه دم تور رو گرفته بودن وکف میزدن   میدویدم و می رفتم سراغ دوچرخه

تو ی راه تور ودستکش و پرت میکردم و اونا پشت سرم غر میزدن

تمام کیفم این بود که دست به سینه دوچرخه سواری کنم

بزرگتر که شدیم وقتی همه ی جین دوست پسر ردیف می کردن بازم من حرفی نداشتم ، اصن فکرشم نمی کردم ، نشاید به خاطر تنهایی واعتمادی که بهنم داشتن هیچ وقت حتی اجازه ندادم  حتی توی فکر و رویا هم این مسءله تجربه بشه 

گاهی بعصی شبا میرفتم خونه خانوم جونم و دختر عمه هم میومد ، من تو فکرفیلم سینمایی علی بابا و چهل دزد بغداد بودم و اون تو فکرتعریف کردن داستان سنگام که با چه بدبختی کتابشو دزدیه بود و خونده بود 

داد میزدم من خوابم میاد اما اون تعریف می کرد نان استاپ و گاهی چشامو بلند می کرد و میپرسید دیوونه خوابی ؟ 

اونو با رویاهاش تنها میذاستم و تو اون خنکی بالکن خانوم جون می خوابیدم 

شاید به خاطر اینه که ون حالا ی بچه داره و هرکی منو میبینه میگه وااای دهه هشتادی ام نه تو زود دنیا اومدی باید دهه نود میشدی 

نمی تونم بگم اوج این اضطراب چقدر بود ؟ قابل درک نیست 

اون موقع ما تفاوت نسلی داشتیم ، حالا تفاوت ها فصلی شده ، اصلن امکان مقایسه نیست ، بچه های الان فرق میکنن 

نسل ما نسلی بود که از بالغ شدن می ترسید  و شاید بلوغ بزرگترین راز و  حادثه بود ، دوستی ها اینقدر ساده نبود 

نسل فعلی نسلیه که بلوغ براش بی معنیه چون بچه ها از همون بچگی در این مسیرن  ... دوستی هاشون راحته 

صبح که بچه ها میرن مدرسه انگار از ارایشگاه بیرون اومدن  و پسرا سیگار به دست  حرفایی با دخترای دبیرستانی رد و بدل میکنن که بعیده حتی اگه ازدواج کنم بتونم چنین حرفایی رو به راحتی بزنم

 برای من که به خاطر متلک گفتن و دنبال کردن یک پسر  7 ماه تمام بدون اینکه به کسی بگم دیر رسیدم مدرسه این سخت بود 

هرروز صبح اینقدر این دست اون دست میکردم  تا مامانم را بیفته و منو سر راه برسونه مدرسه 

مامانم هرروز دیر میرسیدمدرسه ، منم موقعی می رسیدم که بچه ها سر کلاس بودن 

اقا سی یر عین شمر می نشست دم در و میگفت برو دفتر 

 هر چی التماس می کردم فایده نداشت، دیگه  یاد گرفته بودم کیفمو میذاشتم پشت در میرفتم تو دفتر و میگفتم اومدم گچ ببرم ، یا دفتر کلاس رو میبردم 

با اینحال به خاطر اون چند بارم که گیر افتادم انضباطم کم شد 

و مامانم مدام می پرسید نمی فهمم تو چرا از صب عین مرغ بیداری اما دو قدم پیاده نمیری 

برای من که تنها علاقه معلم فیزیک  جوون آموزشگاه رو تجربه کرده بودم و در تمام مدتی که  شاگردش بودم هفته ای 6 ساعت شق ورق مینشستم  تو نیمکت ردیف اول پریدن تو این دنیای ج ید سخت بود ودلهره آور

 یاد دوشنبه که می افتادم ی چیزی تو دلم خالی میشد ، ی اضطراب عجیب ، ی ترس که انگار تا حالام مونده 

  نوشته شده در  جمعه پنجم خرداد ۱۳۹۶ساعت 9:5  توسط ترنج   | 
برکه کاشی...
ما را در سایت برکه کاشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : berkeyekashio بازدید : 40 تاريخ : جمعه 5 خرداد 1396 ساعت: 20:39