دوست داشتن شما چه رنگیه 8

ساخت وبلاگ
ما رو استادامون اسم میداشتیم ،به دکتر لویی می گفتیم لولو و به دکتر جغتایی میگفتیم دکتر جغی ، من اما اسم کو چیکش رو میگفتم :ممد تقی 

بعدها همه میگفتن و براشون عجیب بود که هیچ استادی بی واکنش به من نبود ، تعداد کمیشون باهام لج بودن در حد لالیگا 

لولو همیشه به اسمم که می رسید می گفت خانوم ... خانوم ، موقع حاضر غایب فقط اسم کوچیکم رو میخوند ، ممد تقی ام تا میومد سر کلاس صدام می کرد و ازم درس می پرسید ، حتی وقتی غایب بودم و این باعث خنده ی همه شده بود 

شاید ی دلیلش معلومات عمومی زیادم بود ، شاید  دلیل دیگه ش وول خوردنم بود که سر هیچ کلاسی تا اخر نمینشستم و صد بار می رفتم ومیومدم 

سر کلاس ممد تقی اما دلایل دیگه ای هم داشت ، ی بار با مولاژ اسکلت تانگو  می رقصیدم که اومد، به روی خودش نیاورد اما خنده اش گرفت 

از طرفی هم من نقاشی می کشیدم و شعر مینوشتم کنارش، کهگاهی واسه پز با  تخته شاسی و نقاشیام می رفتم دانشگاه و ممد تقی چند بار ازم گرفت و نگاشون کرد و کلی تعریف کرد 

اون روزم رو حساب کلاس اون و فاصله اش تا ناهار می خواستم برم بیرون 

از غذاهای دانشگاه بدم میومد ، میگفتن کافور داره ، فقط  مرغ و ماکارانی دوست داشتم اونم چون ماکارانیش بی گوشت بود 

هر وقت ژتون داشتم خبری از اینا نبود و هر وقت نداشتم دلم پر میکشید که غدا بخورم نه ساندویچ 

عمو سیبیلو سر اشپزسلف بد اخلاق بود ، هر وقت می رفتم بهم غدا میداد اما با غر غر،   تازه بیشترم می کشید 

اون روزم ماکارانی بود ، چند نفری رفتیم واسه غذا گفت نیست ، دو دقیقه بعد از دور اشاره کرد و ی سینی  پر از ماکارانی داد دستم ، 

این همه !!!!!!

با اضطراب خوردم ، 

خوردم و خوردم و خوردم تا جاییکه افتادم به نفس زدن 

دور دهنم زرد شده بود ، دستمال رو که دور دهنم کشیدم فهمیدم چه بد غذا خوردم 

 ی ذره نشستم و فکر کردم که باید چه خاکی باید تو سرم کنم ، کاش مریم بود این چه موقع شمال رفتن بود عاخه 

تا کلاس ممد تقی یک ساعت و نیم فاصله بود و من روی اون حساب کرده بودم 

کوله پشتی و سینی روبرداشتم ورفتم تو دستشویی صورتمو شستم 

من ارایش نمیکردم شاید بیشترین ارایشم ی رژ مسی بود که همون دقیقه اول اینقدر زبون میزدم میخوردمش 

دستمو بردم رژ رو بردارم اما یاد مامان افتادم ، یاد اعتمادش که همه جا پز منومیداد ، یاد خستگیاش که الان با ی مقنعه گچی با خستگی داره درس میده 

بغضم گرفت ، رژ رو گذاشتم سر جاش و رفتم 

چرا حس میکردم وظیفه ست وباید برم ؟ 

نمیدونم شاید برای اینکه یا حرفی نمیزنم یا اگه بزنم تا تهش هستم !

  نوشته شده در  جمعه پنجم خرداد ۱۳۹۶ساعت 9:37  توسط ترنج   | 
برکه کاشی...
ما را در سایت برکه کاشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : berkeyekashio بازدید : 19 تاريخ : جمعه 5 خرداد 1396 ساعت: 20:39