و اینکه جغی اذیت نمیکرد باعث شد برم
من تو ی دنیا احساسات متناقض گیر افتادم
مریم زنگ زد، انگار داستان هزار و یکشب تعریف میکردم
گفت ولش کن ، اصلنم دیگه بهش فکر نکن ، چه اعتماد به نفسی داره
مامانم اون شب فهمید چیزیمه هی گفت چته ؟
چیزی نگفتم
اما هزار بار اون حرفا تو گوشم زنگ زد ، ی استثنایی داشت، عجیب بوی صداقت میداد
خوشبختانه مریض شدم و تب کردم ، چند روزی نرفتم
بابام داشت کتاب بامداد خمار میخوند و من از روی بیکاری و علیرغم بی میلی به داستانای اینچنینی شروع کردم به خوندن
زود تموم شد ... با این جمله یا مصرع
شب شراب نیرزد به بامداد خمار !
خسته شدم دیگه حال نوشتن ندارم!
برچسب : نویسنده : berkeyekashio بازدید : 44