دوست داشتن شما چه رنگیه 11

ساخت وبلاگ
برای من خوب نبود که از کلاسم بزنم و برم با یکی حرف بزنم ، نمیدونم اصن چرا برگشتم ، طمع حضور و غیاب

و اینکه جغی اذیت نمیکرد باعث شد برم  

من تو ی دنیا احساسات متناقض گیر افتادم 

 مریم زنگ زد، انگار داستان هزار و یکشب تعریف میکردم 

گفت ولش کن ، اصلنم دیگه بهش فکر نکن ، چه اعتماد به نفسی داره 

مامانم اون شب فهمید چیزیمه هی گفت چته ؟ 

 چیزی نگفتم 

اما هزار بار اون حرفا تو گوشم زنگ زد ، ی استثنایی داشت،  عجیب بوی صداقت میداد 

خوشبختانه مریض شدم و تب کردم ، چند روزی نرفتم 

بابام داشت کتاب بامداد خمار میخوند و من از روی بیکاری و علیرغم بی میلی به داستانای اینچنینی شروع کردم به خوندن 

 زود تموم شد ... با این جمله یا مصرع 

 شب شراب نیرزد به بامداد خمار ! 

 خسته شدم دیگه حال نوشتن ندارم! 

  نوشته شده در  جمعه پنجم خرداد ۱۳۹۶ساعت 11:40  توسط ترنج   | 
برکه کاشی...
ما را در سایت برکه کاشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : berkeyekashio بازدید : 44 تاريخ : جمعه 5 خرداد 1396 ساعت: 20:39