هنوزم همین جورم شلوغی فلجم میکنه و استرس میگیرم
اتاقم از شهریور اینطوریه، از وقتی تخت جدید اومد
تختای زیادی داشتم ، میومدن و میرفتن ، بعد ازسالها اینو اوردم ، بچه بودیم که بابا داد نجاری ساخت ، مامانم دعواش کرد اما اون مثل همیشه کلی حرف زد تا قانعمون کنه که این چوبه وارزش داره و البته ما قانع نشدیم
تخت بی ریختی بود، بردیمش پشت بام که داداش روی اون بخوابه
من بعدها به حرف بابا رسیدم ، تواین همه سال اخ نگفت ، اوردمش تو اتاقم و گذاشتمش کنار پنجره
با اینکه معتقدم زیر تخت نباید چیزی گذاشت چون چاکراهای انرژی رو می بنده اما زیرشم دو تاچمدونم بود
تا اینکه این تخت جدید اومد ، مال اون که وصل شد گریه ام گرفت ، چی بود این ؟بی ریخت و بی قواره عین کشتی انجلیکا
کلی دعواش کردم ، هدیه داداش بود ولی پشیمونش کردم از هدیه دادن ،گفت ببین اگه پس میگرن بفرست بره
زنگ زدم گفتم حداقل ی دراور دارشو بهم بدین
گفتن نمیشه ، معلوم بود که فرو ختن همچین اشغالی برای بار دوم سخت تره
دیگه کنار پنجره جا نشد، چون جلوی کمدم رو میگرفت ،خودم وصلش کردم سنگین و بی خود ! تا وصل شد همه ناخنام شکست و بعدش مریض شدم . همون روزی که زردی ام مریض شد
نظم اتاقم به هم ریخته ،اتاق دراز شده ، صدبار داد و بیداد کردم که این اشغال به دردم نمیخوره ، فایده نداره چکارش کنن ؟
هیچ حسی برای خوابیدن روی اون ندارم ، تخت خودمو میخوام ، بغل همون دیوار خنک! همونجا که لم بدم روشوکتاب بخونم ، دلم میخواد بازم تا صب صدای شرشر بارون و شلپ و شلوپ ماشینا رو بشنوم
ازش بدم میاد ، همون باعث شدمریض بشم ونتونم زردک رو نبینم
در اولین فرصت پرتش میکنم بیرون
تا نره اتاقم جمع نمیشه یاباید بره یا بیاد کنار پنجره همین!
برکه کاشی...