بی خودی نوشت

ساخت وبلاگ
پنجشنبه بدیه ! 

اون هفته همین موقع ها بود که زد به سرم و رفتم امامزاده صالح ! 

دلم ی کم باز شد! 

اما امروز نه! 

برای اولین بار در عمرم  سرماخوردگیمو کنترل کردم !ی آنتی بیوتیک خوب و کلد استاپ! 

اصلن باورم نمی شد 

اما دیشب که قرضا تموم شد و حال خریدن نداشتم افتادم تو سراشیبی  

آلرژی ام بهش اضافه شده و انگار آبشار نیاگارا رو وصل کردن به دماغم . خیلی ام مهم نیست ولی مشکل روز شنبه ست که باید بر یم سمت جنوب ! 

یکشنبه که مامانو برده بودم دکتر زنگ زد. گفت خودت میای؟ 

گفتم اگه حالم خوب باشه 

گفت خدا نکنه خوب نباشه . خوبی که الان  

گفتم گلودرد دارم و تب اگه حالم بد بشه زودتر از ده روز خوب نمیشم. 

گفت خودت بیا. خوب میشی ! 

فردا گفتم . فاطمه گفت من برم ؟ تو رو خدا  

ندا هم گفت من میرم قربونت برم. تو مریضی نمی خواد بری! 

دفعه پیش من نرفتم/ چرا راستی؟؟؟؟ نمی دونم! از مسافرت اومده بودم انگار!!!  

ندا گغت تو ماشین که داشتیم برمیگشتیم حرف تو شد! 

خیلی ازت تعریف کرد! آخرشم گفت اگه این اضطرابشو درست کنه تکه ! 

فاطمه گفت واقعن؟؟؟ اون اینقدر حرف زد؟؟؟ 

خجالت کشیدم . بماند که دوست جونم که همیشه کوچکترین حرفا رو به من میزنه یک کلمه از اینا رو تعریف نکرد و من تازه تازه می فهمم من چقدر به آدما اعتماد زیادی دارم!!!! 

گفتم بی خود کرد. هی میگفت صندلیتو بیار جلو. خب ی کم بیا جلوتر ! 

 منم که به همه گفتم حریم خصوصیم وایده نمیتونم برم تو دهن کسی . اسمشو گذاشته اضطراب!!

همه زدن زیر خنده . بالاخره هم قرار شد خودم برم  

اما دوست ندارم. حال و روزم خوش نیست. یکساعت تو راه بریم و بعد دوباره! 

دفعه پیش که دماوند بودیم خودم رفتم! برگشتنی گفت بریم . گفتم نمیام کار دارم. گفت خب کارتو بکن ! بعدن میریم 

هزار جور کلک سوار کردم تا دست از سرم برداشتن ! 

اما شنبه چی ؟؟؟؟ 

این حرفای مفت همه ش مال اینه که حواسم پرت بشه

از صب چند بار این خاطراتو تو ذهنم به روز کردم . چپ، راست، راست ، چپ 

و گریه....  

چشمام ورم کده مژه هام سوخته اصلن. تو آینه نگاه کردم . واااااای اَه ه ه! چقدر زشت شدم . به معنای واقعی !! 

دیروزم وقتی داشتم می رفتم تو آینه ی ماشین خودمو دیدیم  

مثل  گچ بودم. مثل افغانیایی که  رنگ کف پاشون عین چلواری بود! 

معلومه که کم خونم!!! به خودم گفتم دیدی اونهمه زحمتو بر باد دادی؟ 

کلی زحمت کشیدم تا به آهن عادت کردم  ولی حالاااااا اسمش که میاد انگار نه که ی قرص کوچولو انگار که قراره ی شاخه تیراهن بکنن تو حلقم!  

چاره ای نیست اخر شب باید بخورم 

و دیگه اینکه برات صلوات می فرستم فقط  !

و برم ی هوایی بخورم ! 

کی از این پوچی میام بیرون ؟ 

برکه کاشی...
ما را در سایت برکه کاشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : berkeyekashio بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 11 آبان 1395 ساعت: 20:03